داشتم با دختره تو اتاقم نماز می خوندم.

یهو چشمم افتاد به عکس روی طاقچه.

یه فکری تو ذهنم خطور کرد.

به دختره گفتم این عکسه کیه؟ میشناسیش؟

دختره گفت نه.

گفتم این آبجی منه.

یه نگاه متعجبانه کرد.

گفتم الان پیش خداست.

 

یهو چند قطره اشک اومد توی چشمام.

سریع نماز دوم رو خوندم و دعا کردم دختره جلو مامان بابام راجع به اون عکس حرف نزنه، سخته یه زخم کهنه دوباره باز بشه.


مشخصات

آخرین جستجو ها