کلبه آبی



واقعا این دنیا چیه؟

داشتم با خودم به أین فکر می کردم که آخرش که چی؟

دو تا کنکور دادیم و قبول شدیم، دو تا دوره دانشگاهی رو تموم کردیم.

سربازی رفتیم، الانم سرکار.

اما آخرش که چی؟

این استرس ها و نگرانی ها کی دست از سر ما برمیداره؟

چرا داریم دنیامون رو این طوری میسازیم؟


قسمت نشد بریم مشهد زیارت، ولی امروز و در چهلمین روز اومدیم قم پابوسی آستان مقدس حضرت معصومه.

این دو روز اول کار آنقدر داستان داشت که میشه ازش یه وبلاگ ساخت و اسمش رو گذاشت روزنوشت های یک مهندس.

خیلی خسته ام. دلم میخاد بخوابم، یک خواب عمیق.


دیروز رفتم انجمن خوشنویسی شهر خودمون.

یه استاد خیلی خیلی کار درست پیدا کردم.

اوستاد سابقم به زور بهمون سرمشق میداد، میگفت برید خودتون یه چیز بنویسید.

ولی این استاد، هر هفته سرمشق میده.

به علاوه خط خودکار هم کار میکنه.

بچه هایی که الان در نستعلیق هم سطح من هستن، خط خودکارشون در حد شکسته نستعلیقه، ولی من.

خلاصه که اوصیکم به اوستاد خوب.


خب، به نام خدا.

امروز اومدم سرکار.

و ان شالله شنبه به طور رسمی اولین روز کاریم حساب میشه.

اگرچه همه چی برام تقریبا مبهم گونه ست و هنوز توی شوک هستم.

مسئله سربازی به لطف خدا تموم شد.

مسئله کار هم حل شد.

دیگه کم کم با توکل و لطف خدا باید بگردیم دنبال نیمه گم شده.

 

خدایا مرسی.


امشب گودبای پارتی داریم.

دوتا از همکلاسی های ارشد میان خونم.

منم برخلاف مهمون های قبلی که ماکارانی درست می کردم، می خوام از این دو دوست مهربان با الویه پذیرایی کنم.

آخه اینا دفعه اول و آخرشونه که میان اینجا.


در خونه رو که باز کردم، رفیقان جان با یک عدد کیک بزرگ اومدن داخل.

و بالاخره شیرینی پایان سربازی رو خوردیم.



بعد مدت ها امروز رفتم انجمن، با یه کادو برای استاد، مسئول انجمن می گه شیرینی ازدواجت رو آوردی؟ یه مدته نیستی نکنه ازدواج کردی.

رفتم وسایل الویه بخرم، میگم کالباس بده، یه دونه کالباس بزرگ بهم داده می گه بزار توی فریزر، بعدا دوتایی با هم می خورید، راستی نگفته بهت ذرتم بخر؟!

می گم داداش گرفتی مارو ها، من مجردم.

رفتم یه جا مصاحبه، طرف گفت سختت نیست با خانومت بیای تهران زندگی کنی؟ گفتم من که تو رزومه نوشتم مجردم.

میگم نکنه ما شوهر کردیم خودمون خبر نداریم؟!


امروز حاج خانوم نیت کرده بود ما رو بفرسته خونه بخت.

برگشته جلو من به بابا میگه بریم سراغ اون مورد دوم.

حاج آقا هم گفت که بزار اون قبلیه جواب بده، اگه گفت نه میریم‌سراغم دومیه.

منم طبق معمول همچنان نقش مداد رو توی خونه بازی می کنم.

آقا مگه قرار نیست من شوهر کنم؟

هعی، همین الان کلی سوال بی پاسخ توی ذهنم هست، دیگه وای به حال اینکه بخوام به یکی دیگه هم فکر کنم.


قسمتم نشد برم کربلا.

امروز خانواده رفتن و من جاموندم.

هعی.

سرقضیه پاسپورتشون، از کاروان قبلی جا موندن و مجبور شدن با این کاروان برن.

( اون خانومه که به خاطر دخترش کلی باسه مامانم ناز کرده بود هم توی کاروانشونه، یعنی شاید این طوری بیشتر با ما آشنا بشن و شاید ناز و اداشون کمتر بشه‌.)

کار خدا رو می بینید؟

بخواد چیزی رو درست کنه، این طوری درست می کنه.

 

و

و یک دوره زندگی مجردی از فردا شروع میشه.


خیلی سعی کردم توی شرکت با کسی دم خور نشم.

ولی امروز یهویی سفره دلم رو پیش یکی باز کردم.

بعدش کلی سبک شدم.

یکی از بچه ها گفت بچه بودن بهتر از پدر و مادر بودنه.

گفتم آره، اما به شرطی که پدر و مادرها طوری رفتار نکنند که انگار بچشون آدم نیست، شخصیت نداره. خوردش نکنند.

بگذریم.

یه شعر معروف می خواستم بنویسم از عشق و مشکلات آن، یادم رفت چی بود.

شما چیزی یادتون هست؟!


فرشته سیبیلو.

برای دومین بار گوشیمو گم کردم.

خانواده رفته بودن باغ، نمیدونم چی شد که یادشون رفته بود پمپ آب رو بزارن توی انباری.

لذا بنده مجبور شدم راه بیفتم برم سمت روستامون.

از راه رسیده و شام خورده و کمی استراحت کرده عزم رفتن با رفیق جانم را کردم. اومدم زنگ بزنم بهش دیدم گوشیم نیست.

گفتم یا خدا گوشیم کجاست؟ هرچی گشتم پیدا نشد. سریعا تلفن رو برداشتم و شمارمو گرفتم. ناگهان یه آقایی گفت بله؟!

در مدت کوتاهی آدرسشو گرفتم و طوری وانمود کردم که انگار اصلا گوشیم گم نشده و رفتم تا خانواده بهم نگن چقدر گیجی.

خونش اون سر شهر بود، وقتی رسیدم و دیدمش فهمیدم همون راننده سیبیلو مهربونه که گوشیمو پیدا کرده و برداشته.

سریعازنگ زدم به رفیق جان. به خانواده گفتم تنها نمیرم، با دوستم هستم.

اما رفیق شفیق ناز کرد. منم که دیگه حوصله اطفار ریختنشو نداشتم، تنهایی زدم به دل کوهستان. خب چی کار کنم وقتی نمیاد.

چشمای سنگینم رو با شمردن روستاهایی که از کنارشون رد میشدم باز نگه داشتم. ده ما هفتمین دهات کوهپایه ست و یه جورایی پشت کوه محسوب میشه.

وقتی رسیدم دیدم درب خونه‌ هم‌ باز مونده. پس خوب شد اومدم. سریعا پمپ رو وصل کردم به سیستم پایپینگ باغ و دو ردیف از درخت ها رو آب دادم. انقدر‌ هوا سرد بود که خواب از سرم پرید.

سه تا دونه از اون به های رسیده رنگ برگشته کندم و اومدم خونه.

( امشب دو تا دروغ گفتم.)

این دوست قدیمی هم فکر کرده قرار تنظیم شدش با من رو کنسل کنه و بره بدنسازی هرکول میشه‌.


زنگ ورزش راهنمایی که فوتبال بازی می کردیم، دفاع راست وایمیستادم و از همون زمین خودمون سانتر میکردم واسه فرواردها، اون ها هم با سر گلش می کردن. قدرت شوت زنی بالایی داشتم. گزارشگری این جواد خیابانی در حد همون بازی های زنگ ورزش بچه مدرسه ای هاست نه لیگ قهرمانان اروپا.

آخرین باری که فوتبال کردم رو یادم نیست.

یکی از بچه های شرکت می گفت چرا سیگار نمی کشی؟ گفتم چون از بابام می ترسم. واقعا می ترسم یه روزی بابام ازم عصبانی بشه. ناراحتی مادر رو میشه با عاطفه ای که داره جبران کرد ولی ابهت پدر رو لحظه ای هم نباید خدشه دار کرد.

+ سعی می کنم بنویسم، سعی کنید بنویسید.


 امروز با یک حال ناامیدگونه ای رفتم سرکار.

همه جا ها داشتم خودمو بزور می کشیدم.

طرفای ظهر یهو مدیر عامل جلوم ظاهر شد.

کلی امیدواری بهم تزریق شد.

غروبی هم یکی از بچه های قدیم بهم زنگ زد، یکی از دوستان دوران لیسانس. 

اونم کلی امیدواری بهم تزریق کرد.

اما حواسم هست.

خدا اون بالاست.

دمش گرم، تا حالا هوامو داشته و این همه امیدواری بهم تزریق کرده. 

از الان به بعد هم هوامو داره.

 

+ خدایا من رو لحظه ای به حال خودم رها نکن.


نمی دونم چی شد که یهو کندم از تهران اومدم اینجا.

شاید فکر می کردم که اینجا زودتر می تونم آیندم رو بسازم.

اما.

البته این که چی می خوای از آینده و چی قراره برامون مقدر بشه رو فقط خدا می دونه.

ولی مطمئنم اگه اوضاع به همین منوال بمونه، دوباره برمی گردم تهران.

خیلی زود.

( این گزینه جدید خیلی رو موخم رفته، شرایط مالی خوب، خانواده هم سطح و کمی پایین تر، و یکم اختلاف فرهنگی و اینکه خیلی به دلم نمی چسبه.)


دیروز داداشم پیام داد که ما شام میایم خونتون.

منم جواب دادم آخ جوون، بعد سه شب بالاخره شام می خورم.

عصری دوباره اس ام اس داد که نمیایم ولی برات شام میارم.

امشب هم اومدن خونمون و کلی غذا درست کردن.

این طوری شد که دیگه من شام دارم.

 

مامان بابام زنگ زدن و گفتن که امشب رفتن سامری.

یاد سفر سال ۹۵ مون افتادم، یک شب و دو روز حرم سامری موندیم و مهمون حضرت صاحب بودیم.

اون موقع با خدا عهد کردم که یک دختر صالح و نیک سیرت بهم بده و اسمشو بذارم نرگس.

از اون جا شدم بابای نرگس.

 

لعنت بر دشمنان اهل بیت که چشم ندارن ابراز محبت بچه شیعه ها رو ببینند، الحمدلله با این شور اربعینی ها دارن کور میشن.

 


غروب روز قبل اربعین پارسال، تو یه موکب نزدیکای عمود ۱۲۰۰ خوابیدیم.

صبح بعد نماز صبح به پیاده رویمون ادامه دادیم تا حدودای ه‍شت صبح رسیدیم کربلا.

شهر آنقدر شلوغ بود که حرکتمون خیلی کند شده بود و بالاخره ساعت ده ۱۱ رسیدیم بین الحرمین.

دیدم اون وسط طناب کشیدن و یک مسیری درست شده که مردم دارن هروله کنان می دوند، کفشامو دادم به همسفرم، خودمو رسوندم اون وسط، از طناب رد شدم و منم هروله کنان قاطی موج دریا شدم.


دو سال پیش، عید غدیر از درب یک مسجدی داشتیم می آمدیم بیرون، که مامانم با همکار قدیمیش روبرو شد. من و مامانم بودیم و اون خانوم و دخترش.

من زیرکانه رفتم جلو و گوش وایستادم.

مادرم شروع کرد احوال پرسی کردن، دخترک گفت رتبه کنکورش شده زیر دویست و می خواد بره دانشگاه فرهنگیان.

مامانم همونجا دعواش کرد، گفت برو حقوق بخون و بشو به خانوم وکیل خوب، حیف تو نیست با این رتبه می خوای معلم بشی؟

من همون جا تو دلم مامانم رو دعوا کردم، گفتم اجازه بده دخترک کارشو بکنه. و دخترک هم کارشو کرد.

دختر خوبی به نظر میرسید، معیارهای کلی من رو داشت. این روزا می خواستم به مامانم بگم که کم کم بره یه سر و سراغی ازش بگیره، ولی،ب شنیدم دخترک توی راه برگشت از شهری که توش درس می خونده، تصادف کرده و بعد چند روز دستش از دنیا کوتاه شده.

خدایش بیامرزد.


امشب سه بار تو دلم گریه کردم، مثل موقعی که داشتم از پدر و مادرم خداحافظی می کردم.

وقتی داشتن وسایلشون رو جمع می کردن که با اتوبوس ساعت ۹ برن، من مجبور بودم که زودتر برم شرکت.

کیفمو که برداشتم و برم اومدم دید و بوسی کنم باهاشون، یهو گریم گرفت و اشکم جاری شد. اصلا دست خودم نبود و نمیدونستم دارم چی کار می کنم. از گریه من مامانم هم گریه کرد. چشمای بابامم که مرد بزرگی و جز در عزای امام حسین اشک نمی ریزه بارونی شد.

جلوی در که رسیدم و خودمو تو آینه دیدم، به خودم گفتم بی لیاقت. لیاقت نداشتی امسال بری کربلا.

امشب که خونه فامیلمون بودیم، یکی از این فامیل های نافهم، برگشت تیکه انداخت که هان، امسال نبردنت. مثل همیشه سکوت کردم و توی دلم گفتم لیاقت نداشتم.

دفعه دوم که روضه قدم قدم این مداح جوونه رو شنیدم گریم گرفت.

سومیش هم وقتی بود که بابام زنگ زد و گفت کربلا آنقدر شلوغه که هنوز نتونستن وارد شهر بشن، تو یه موکب در سه چهار کیلومتری کربلا اطراق کردند.


امشب بعد مدت ها با عموی خانوم.م هم صحبت شدیم.

گفته بودم که یک فامیل مشترک با هاشون داریم.

اون فامیله رفته بود کربلا و ولیمه داده بود امشب.

به محض این که اومد داخل و نشست و من رو دید، برگشت از داداشم پرسید که محمدرضا چی شد؟ سربازیش تموم شد؟

داداشم گفت آره، بعدشم سریع رفت سرکار.

عموی خانوم.م یک آهی کشید.

چند دقیقه بعد من رفتم دوباره باهاش هم صحبت شدم. اصلا انگار نه انگار که خانوم.م  هم وجود داشته.

من به قسمت اعتقاد دارم، شما چی؟!


به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!

از: فاضل نظری


یکی از دوستان راجع به مدینه و غربت امام حسن پست گذاشته. یاد خاطره خودم افتادم.

سال ه‍شتاد و نه.

حدود ۱۲۰ تا جوون در قالب یک کاروان همسفر بودیم.

سه روزی بود که مستقر شده بودیم و راه هتل و حرم رو می رفتیم و میامدیم.

اما دریغ از یک قطره اشک.

هیچ کس حالش خوب نبود، همه یک غم بزرگ داشتن و غربت اونجا اجازه نمی داد حتی گریه کنند.

همه دوست داشتند اونجا رو ترک کنند و هرچه زودتر بر گردن ایران.

مدیر کاروان که وضعیت رو دید، از یک خطیب محترم دعوت کرد تا برای بچه ها صحبت کنه.

شیخ اومد توی سالن اجتماعات هتل، گفت سوال بپرسید تا جواب بدم.

نفر اول راجع به شکیات نماز پرسید، اما نفر دوم حرف دل بچه ها رو گفت و راه حل خواست. 

گفت آنقدر حجم غربت بالاست که همه دوست داریم برگردیم خونه، ما خیال می کنیم اینجا داره بهمون ظلم میشه.

حاج آقا یک ساعت و نیم صحبت کرد تا جواب این سوال دوستمونو بده.

گفت شما کار خودتونو انجام بدید. 

حاج آقا نقویان گفت شما بشید شیعه واقعی اهل بیت، گفت شما چند نفرتون صحیفه سجادیه خوندید؟ چند نفرتون هدف و زندگی امام حسن رو درک کردید؟ به جز ادعا کردن، چند نفرتون شیعه واقعی هستین؟!

شیخ راست می گفت. آخر اون مجلس، یک روضه اساسی خوند و همه از ته دل گریه کردن. زیارت واقعی ما از اونجا شروع شد. فهمیدم مثل ائمه غربت رو تحمل کنیم و کار خودمونو انجام بدیم. اما.

 

اما چند نفر ما شیعه واقعی اهل بیت هستیم؟!.


 پرچم یا حسین ماه محرم و صفر رو از سر در خونمون کندم.

هرچی گشتم ماه رو ببینم و با خدا حرف بزنم نشد.

خواستم بگم خدایا من میدونم که زودتر کشاندنم به شهر خودمون و کار پیدا کردنم حتما یک حکمتی داشته.

تا اینجا رو که خودت درست کردی، بقیش رو هم درست کن.

ماه ربیع تون مبارک.


اون خواستگاره که مادربزرگم پیدا کرده بود، داستانش تو کل فامیل پیچیده.

حالا همه فکر می کنند که ما پاشنه درب خونه همسایه مادربزرگ رو درآوردیم و اون ها بازم جوابشون منفیه.

در همین حین، مامانم یه حرکت عالی زده.

امروز به صورت نامحسوس پاشده رفته سراغ یک گزینه جدید.

از قضا دیده و پسندیده.

فردا هم می خاد بره سراغ مادرش و باهاشون مطرح کنه.

البته من فکر می کنم دختره خودش خبرداشته از ماجرا، چون پالس های مثبتی فرستاده.

ادامه ماجرا رو حتما براتون می نویسم.

خلاصه که اگه مامان نرگس پیدا بشه، یه شیرینی توپ می دمتون.

 

+ دلم تنگ حرم امام رضاست.

 اگه آقا بطلبن راهی دیار خراسان خواهیم شد.


صبح حیران زده رفتم سرکار.

مشهدمون کنسل شد.

گفتم خب حتما خیریتی توش هست، شاید به خاطر پنجشنبست که باید بریم سرقرار با گزینه جدید.

ساعت ۱۰ مامانم گفت که هرچی زنگ میزنم طرف بر نمی داره.

سر ظهر یهو دلم شکست گفتم یا امام رضا، بطلب بیایم پابوستون.

ساعت ۱۲ آقای پدر زنگ زد که مشهد چی شد؟!

گفتم خبر میدم، سریع رفتم پیش رئیسم تا مرخصی بگیرم، رئیس خودش گفت تو مگه مرخصی نمی خواستی؟ برو دیگه.

همین اثنا یک موقعیت شغلی خیلی عالی بهم پیشنهاد شد(دعا کنید درست بشه).

.

.

.

الان راهی دیار خراسان هستیم.


امروز مامانم رفت مامانشو دید.

قرار شد فردا زنگ بزنیم و جواب اولیه رو بگیریم.

احتمالا یه قرار ملاقاتی بیرون بذاریم و همدیگه رو ببینیم.

+ مامانم کلی استرس گرفته، انگار می خواد بی خیال تحقیقات اولیه بشه.

می گه توکل کن به خدا.

++ منم گفتم بله، توکلم به خداست. اما هردو شما اول تایید می کنید، بعد چند جلسه حسابی صحبت کنیم، بعد من چند روز فکر می کنم و جواب می دم.

 

+++ یه وبلاگ دیگه بزنم، از الان توش بنویسم، بعد چند مدت یهو بیاد ببینه وبم رو. موافقید؟


دو روز و نیم با خانواده توی بهشت امام رضا بودیم.

الان سوار اتوبوس شدم تا تنهایی برگردم خونه.

یکی از این حاج آقا های سمت خدا می گفت حرم امام رضا رو به اندازه دلتون وسعت بدید، حتی اگه هزار کیلومتر اون طرف تر هم می روید، باز هم توی حرم باقی بمونید.

به قول یکی از خادم ها، با دل بیاید زیارت نه با دست. 

خوش به حال بچه های مشهد، هروقت آقا بطلبه، یه نیم ساعت بعد میرسند حرم.

امروز رفتم باسه رفیق شهیدم، حاج محسن حاجی حسنی کارگر هم فاتحه خوندم.

چه میشه کرد که عمر سفر کوتاهه، البته جای شکرش باقیه که ما به حرم حضرت معصومه نزدیک هستیم.

+ سومین خبر مثبت رو دیروز گرفتم، وقتی مامانم از رواق امام خمینی حرم ش تماس گرفت و قرار شد هروقت که خانواده از مشهد برگشتن، قرار ملاقات و استارت صحبت های اولیه رو بذاریم. 

++ توی این امور خواستگاری، هر دو خانواده بی تجربه هستیم، البته اگه قسمت باشه خود به خود همه چی درست میشه.


تازه دارم می فهمم چی شده و چه کسی رو از دست دادم.

یک دنیای جدید، یک زندگی جدید.

می خواستم چیدمان اتاقم رو بهم بزنم، یه بخاری کوچولوی دیواری بخرم تا گرم بشه و ساعت های کنار هم بودنمون بیشتر توی اتاق من سپری بشه.

حیف.

امان از قسمت.

کم کم باید معنی قسمت رو بفهمم.

دلم میخواد یه گوشه دنج پیدا کنم و تا خود صبح زار بزنم.

کارم از گریه کردن گذشته.


میخوام یه خلاصه کلی از تمام درس های مهم لیسانس تهیه کنم.

می خوام برنامه بزارم نرم افزارهای مهم رشتم رو حرفه ای بشم.

می خوام آزمون نظام مهندسی رو تا دو سال دیگه قوی بشم.

زبان انگلیسی رو هدفمند مرور میکنم و بعد ادامه می دم. یه ایده ناب دارم تا با یه روش نوین یه موسسه زبان عالی بزنم. باید تحقیق کنم ببینم چه جوری میشه موسسه تاسیس کرد. شاید مجبور بشم مدرک ارشد زبان انگلیسی هم بگیرم.

اینا ایده های زندگیم باسه چند سال دیگست.

+ سعی میکنم ناراحت نباشم.

++ امروز به مامان بابام گفتم شاید آه اون دخترای قبلی منو گرفته. اون دخترک مهربان و همه چی تمام تهرانی، خیلی خانوم بود. یا خانوم.میم. شایدم همین دختر شاعره همسایه. ( البته خوبیش اینه که همشون شوهر کردن).


رکورد تعداد پست در یک روز رو شدم.

هیچوقت کلاف سر در گم تنهایی رو دور خودتون نپیچید.

بالاخره یک روزی تموم میشه و دیر یا زود داره اما سوخت و سوز نداره.

چون خدا فقط تنهاست.

پس در لحظه شاد باشیم.

+ اتاقم تمیز نشد که هیچ، بدتر هم شد.

++ باید اولویت بذاریم باسه کارهامون.

+++ این آخریش بود.


خب اسب سفیدی که قرار سوارش بشم و برم سراغ مامان نرگس/تیمور هم فراهم شد، البته تحویل یک سال دیگست.

هروی دارم بیشتر بهت فکر می کنم، بیشتر سردرگم میشم، اما عنایت الهی شامل حالم شده و باید خیلی خدا رو شکر کنم.

همین قدر کوتاه.

همین.

 


این وسط گرفتار یک سری خاله بازی های بچه گانه شدم.

هرچی می گم به کسی نگید، برعکس میشه.

ماجرای جواب منفی شنیدن این مورد آخر هم تو کل فامیل پیچیده.

حالا خاله کوچیکه اومده میگه این همه رفتید نشده، بیاید برید سراغ دختر فلانی، کلی هم شروع کرده تعریف کردن.

متاسفانه شناختش از اون بنده خدا در حدی نیست که بدونه ۸ سال از من بزرگتره.

اینم محبت های خاله کوچیکه به من که از ابتدای رایج شدن تلگرام تا همین پارسال، تقریبا هرشب باهاش چت می کردم.

و الان فقط یک تشکر اساسی براش فرستادم و بعد بلاکش کردم.

واسه من میخوان زن بگیرن، خودم از همه دیرتر خبر دار میشم. شنیده بودیم سنتی، نه دیگه تا این حد. ایندفعه می خوام دستشون رو بزارم تو حنا. وقتی خودشون رفتن جلو، بگم من نمیام. کلا از ازدواج منصرف شدم.


جوون تر که بودم، مثلا ترم پنج لیسانس، وقتی یک روزم تلف میشد، به خودم می گفتم اشکال نداره، فردا جبران می کنی.

واسه نیم ترم ریاضی مهندسی، دو روز وقت داشتم که روز اولش فقط پنج ساعت درس خوندم.

همین انگیزه دادن و جبران کردنه باعث شد که روز دوم دوازده ساعت درس خوندم و اون امتحان رو ماکس کلاس شدم.

الان این یک هفته رو هیچ کار نکردم.

امیدوارم جبران کنم.

 


یک غروب پاییزی، گیج و مبهم گونه از خواب بلند شده بودم.

فاطمه داشت گریه می کرد.

گربه گچی کوچکش از دستش افتاده بود و گوش سمت چپش شکسته بود.

پدرو مادر ما دو تا بچه چهار پنج ساله رو خونه تنها گذاشته بودن.

منم نمی تونستم آروومش کنم.

هعی، درسته پونزده شونزده سال فاطمه رفته اما،

هنوزم وقتی از خواب عصرگاهی بیدار میشم آرزو می کنم ای کاش او زنده بود.

کاش می تونست منو آرووم کنه.


خط تحریری رو هم امروز استارت زدم.

کلاس خلوت بود، کلی از استاد استفاده کردم.

یه چلیپا و یک بیت شعر هم غلط گیری کرد.

سبک ایشون با سبک استاد تهرانم خیلی فرق داره ولی بالاخره آپدیت میشم.

 

+ امروز تولد یک دوست بیانی قدیمی هست که دیگه توی بیان نیست. اگه بود تولدشو تبریک می گفتم. انشالله هرجا که هست موفق باشه.


دفاع این بنده خداست، یاد دفاع خودم افتادم.

خب یه سه چهار ماهی دیر شده بود، همین طوری که عمه هام الان می گن دیر شده پس کی زن می گیری، اون موقع ها هم می گفتن دیر شده، پس کی دفاع می کنی. کلا دیفالتشون همینه: دیر شده پس کی.!

بگذریم، روز دفاعم همه استادا اومده بودن، همه حضار هم نشسته بودن، من اومده بودم تو سالن زنگ بزنم به استاد راهنمام. بالاخره جناب پروفسور با بیست دقیقه تاخیر رسید و با هم رفتیم داخل و من یکهو رفتم پشت تریبون. انگار همه استرس های عالم ناگهانی اومد توی دلم. با نام خدا و تشکر از اساتید و حضار شروع کردم. چند دقیقه بعد که اولین کیک خامه ای رو  استاد داور داخل گذاشت توی دهنش، فهمیدم که بیشتر تمرکزشون روی خوردنه، پس راحت تر ادامه دادم.

بعد بیست و پنج دقیقه ارائه من، اولین سوال رو که استاد داور خارج پرسید، خیالم راحت شد و با یک خنده ملیح الباقی سوالات رو جواب دادم‌.

هعی، یه زمانی فکر می کردم دفاع، آخر دنیاست.

 


کلا توی خونه با  مامانم شوخی زیاد می کنم.

مثلا وقتی میگه فلان کار رو انجام بده، کلی نق می زنم ولی بعدش به نحو احسنت اون کار رو تموم می کنم.

یا بعد خوردن غذا، می گم این چی بود که درست کردی؟ اصلا هم خوشمزه نبود.

امشب یه دونه از این شوخی ها با آقای پدر کردم.

بعدش یک نگاه غضب ناکی تحویلم داد که به غلط کردن و عرذ خواهی افتادم.

 


این دومین غروب جمعه ست که من دارم بیشتر کار می کنم.

هفته پیش یه دفترچه درست کردم و کل کارام رو اون تو نوشتم.

هرروز یه تعدادیش کم شد و یه تعداد دیگه ای بهش اضافه شد.خوبیش اینه که دیگه هاج و واج نمی مونم که چی کار دارم و چی کار باید بکنم.

+ بعضی اتفاقات مثبت، یهویی تو زندگی رخ می دن، نمیشه از قبل براشون برنامه بریزی.

++می خوام دیگه مثبت اندیش باشم.


دیروز و امروز دیدم میشه، این غول خفته زبان انگلیسی رو میشه بیدار کرد.

من عاشقشم.

از خود خوانی بدم میاد. 

دلم یه کلاس یا یک استاد خوب می خواد.

یکی از شروطی که واسه مامان بچه هام میذارم اینه که خارجکی مکالمه کنیم‌.

اصلا یک ایده تو ذهنم هست که با نرگس/ تیمور از همون اول انگلیسی صحبت کنیم تا ملکه ذهنش بشه.

راستی یه سوال.

شما میدونید خورزو خان به انگلیسی چی میشه؟


خیلی وقته لای کتاب های زبان رو باز نکردم.

نمیدونم، برم تعیین سطح بدم و از چند ترم پایین تر شروع کنم، یا مروری داشته باشم بر کتاب های قبلی.

خودم دلم می خواد این کتابایی که تا حالا فرصت نکردم کامل بخونم رو تکمیل کنم ولی می ترسم تنبلی اجازه نده.

هوممم

یه ایده جدید رسید به ذهنم، هرروز خودمو ۲ ساعت توی اتاقم حبس کنم و زبان بخونم.

+ خوبی کلاس اینه که بزور وادارت می کنه درس بخونی.

++ آخرین استادم وقتی میشنید بچه ها میگن وقت نداریم توی خونه زبان بخونیم می گفت: make time.


این بلایی که سر تیم ما آوردن مثل داستان زندگی ما جوان هاست.

میگن تحمل کنید، داره درست میشه، یهو میبینی همه چی نابود شد.

هفت هشت روز فیلم بازی کردن، گفتن داریم پول مربی استقلال رو می دیم، یهو مربی گفت همش داستان بود، پول خبری نیست.

دیگه نمیخوام بازی استقلال رو ببینم.

اینا همش مثل در این برهه حساس کنونیه که سال هاست ملت ما درگیرشه.

:((

+ میخواستم مثبت اندیش باشم ولی نمیشه.


حال من حال اسیری ست که هنگام فرار، یادش افتاد کسی منتظرش نیست، نرفت.

+ داره بارون میاد.

 

 


دیروز و امروز دیدم میشه، این غول خفته زبان انگلیسی رو میشه بیدار کرد.

من عاشقشم.

از خود خوانی بدم میاد. 

دلم یه کلاس یا یک استاد خوب می خواد.

یکی از شروطی که واسه مامان بچه هام میذارم اینه که خارجکی مکالمه کنیم‌.

اصلا یک ایده تو ذهنم هست که با نرگس/ تیمور از همون اول انگلیسی صحبت کنیم تا ملکه ذهنش بشه.

راستی یه سوال.

شما میدونید خورزو خان به انگلیسی چی میشه؟


دیشب روتختم تو اتاقم خوابیدم، صبح که گوشیم زنگ خورد و از خواب پا شدم، دیدم جلوی بخاری توی هال افتادم، بدون بالش و پتو. حالا هرچی فکر می کنم نمیدونم چه طوری جابجا شدم.

این ضدحال باعث شد از سرویس جا بمونم، اسنپ هم گیرم نیومد، با ماشین خودمون رفتم.

+ می خوام برم باشگاه.

++ امروز راجع به آینده خیلی فکر کردم، به جمع بندی هایی هم رسیدم.


یک تبخال بزرگ سمت راست لبم زده.

به اضافه یک کله کچل باعث شده دیگه نرم جلو آینه.

پرخوری و اضافه خوری هم که همچنان ادامه داره.

البته قراره از فردا برم باشگاه.

اگه بودجم اجازه بده.

این هفته کلا خوابیدم و هیچ کاری نکردم.

نمی دونم چارشنبه چه جوری برم سر کلاس.

حضرت استاد گوشامو میبره.


با خودم فکر می کردم گذشته مهم تره یا آینده؟

بهتر نیست هرچی که قبلا بوده رو فراموش کنیم و فقط به فکر ساختن آینده باشیم؟ 

چند روز پیش به اصرار رفیقم، یکم براش جوشکاری کردم، خیلی وقت بود به انبر و اتصال و الکترود دست نزده بودم.

القصه چشمام رو برق گرفت، اگرچه سوزش چشمام خیلی کمتر شده، ولی هنوز اون دور دورها رو تار میبینم.

قدیم ها، اومدم اینجا تا یه پیج انگیزشی باشه واسه ورزش کردن و لاغرشدن.

یه عکس دونده حرفه ای هم گذاشته بودم و زیرش تعداد جلساتی که ورزش می کردم رو میزدم.

راستش، الان هم خیلی چاق شدم. نمیدونم چاره چیه و چه کار باید‌کرد؟!

من دوست دارم بنویسم، حرف بزنم و اینجا باشم.


تو آنقدر بی شرفی که حتی یک طور کامنت میدی که نشه همون جا جوابتو داد، 

پس اینجا جوابتو میدهم.

ببین، اینکه ادعا می کنی قبلا شیعه بودی و الان نیستی، از بدبختیته.

من مطمئنم این هم حرف مفتی بیش نیست، چون تو لیاقت نداشتی و نداری حب اهل بیت توی دلت بیفته.

برو راجع به غدیر بخون تا بفهمی جانشین واقعیه حضرت پیامبر کیه.

بخون تا بفهمی پایه گذار اصلی واقعه عاشورا و قاتل امام حسین کیا بودن.

حدیث ثقلین به گوشت خورده؟

اسم یازده تا امام ما رو چی میگی که هنوز توی کتیبه های بالای مسجد نبی، به عنوان صالح ترین افراد زمان خودشون می درخشه؟

همیشه در شناخت دشمن اصلی اشتباه کردید.

خدا لعنتت کنه که بد جایی رو برای اهداف شومت انتخاب کردی.


کل حقوق های محل کار قبلی رو گذاشتم توی بانک تا وام بگیرم.

کل مبلغ اولین حقوق محل کار جدید رو هم دادم بابت اولین قسط وام.

زندگی خرج داره.

 

+ حالا خوبه اولش یکم بدو بدو کنی پول در بیاری ماشین بخری.

++ ثم ماذا؟( ترم پنج ارشد، همه بچه هایی که کار آزمایشگاهی می کردن و دفاعشون عقب افتاده بود، تیکه کلامشون بود ثم ماذا؟ بعدش چی کنیم. حالا حاج آقا ماشینم خریدی، ثم ماذا؟!( نمی خوام، به جان خودت قسم، ذره ای از این دنیا رو دوست ندارم.))

19


تا حالا شده ندونید با خودتون چند چندید؟

الان وضعیت من دقیقا همینه.

یه موقع از نا امیدی از دست خودم ناراحتم.

یه موقع مثل الان هم که یک موقعیت عالی پیشنهاد شده، از خودم ناامیدم.

چه کنم؟!

( توی ترک بودم، نمی خواستم بنویسم. افسار از دستم رفت.)


ای اهل حرم میر و علمدار نیامد.

امروز معنی این روضه رو فهمیدم، داغ دل رقیه خانوم و بقیه بچه های خیمه ها.

من میدونم امام ای، مثل حضرت اباعبدا. در روز عاشورا تنها نیست، ولی یک بغض تلخی گلوم رو گرفته که دلم می خواد مثل طفل امام حسن بدوم وسط میدون جنگ و به داد اربابم برسم.

 


داشتم با دختره تو اتاقم نماز می خوندم.

یهو چشمم افتاد به عکس روی طاقچه.

یه فکری تو ذهنم خطور کرد.

به دختره گفتم این عکسه کیه؟ میشناسیش؟

دختره گفت نه.

گفتم این آبجی منه.

یه نگاه متعجبانه کرد.

گفتم الان پیش خداست.

 

یهو چند قطره اشک اومد توی چشمام.

سریع نماز دوم رو خوندم و دعا کردم دختره جلو مامان بابام راجع به اون عکس حرف نزنه، سخته یه زخم کهنه دوباره باز بشه.


یه کلیپه هست داره با حاج قاسم صحبت می کنه، میگه حاج آقا تموم شد؟

میگه نه هنوز اولشه، یه مرحله سختش تموم شد، تازه اولشه.

+ هنوز اولشه، خون حاج قاسم می جوشه و زنده می کنه همون طوری که خون اباعبدلله می جوشد و زنده می کند.

++ لا یوم ک یومک یا ابا عبدالله.


ای اهل حرم میر و علمدار نیامد.

امروز معنی این روضه رو فهمیدم، داغ دل رقیه خانوم و بقیه بچه های خیمه ها.

من میدونم امام ای، مثل حضرت اباعبدا. در روز عاشورا تنها نیست، ولی یک بغض تلخی گلوم رو گرفته که دلم می خواد مثل طفل امام حسن بدوم وسط میدون جنگ و به داد اربابم برسم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها